چه کنم بی تو شهر را چه کنم؟
چه کنم بی تو این اهالی را؟
چه کنم آسمان گریان و
ابر سنگین این حوالی را؟
من که رویای رقص موی تو را
روی مرداد ساحلم دیدم
چه کنم زخمه های ناکوک
باد پاییز و رقص شالی را؟
شب به کابوس رفتنت دادم
و زبان را به مصلحت بستم
که غنیمت بدانم از تو همین
گپ زدن های خشک و خالی را
پشت شبها خیال پردازی
بس که زل زد به فرشها، دیگر
چشمه طوسی من از حفظ است
رج به رج پرزهای قالی را
جنگل از جنگلم نمی شکفد
گرگت آواره بیابان است
چاره ای کن که بیشتر از این
نچشد طعم خشکسالی را
من که جز التماس با تو نکرد
من که جز دردهایت از تو نخواست
تو که می دانی از چه می گویم
پس نزن حرف بیخیالی را
امین شاهرخی
یک شب که قیود جسم، معنا نشود
آنجا که نگاه سبز، حاشا نشود
آخر به لب تو غنچه خواهم پوشید
آنقدر که در رباعیم جا نشود
امین شاهرخی
اوضاع دلم بی تو خراب است هنوز
هر کاه نفس کوه عذاب است هنوز
هستی تو، وگرنه همه شان می فهمند
بین من و دنیا شکراب است هنوز
امین شاهرخی
من از این ممتدِ دیوار، بدم می آید
از خداباره تکرار، بدم می آید
و از این پونه که روییده در لانه من
به خطرناکی یک مار، بدم می آید
من به گفتار تو و فلسفه ات مشکوکم
و ازین منطق بودار، بدم می آید
ای که می تازی و خوش می گذرانی فعلاً
من ازین ژست طلبکار، بدم می آید
تو به اغوای منِ کوه نظر داری و من
اصلاً از فلسفه غار، بدم می آید
وقتِ قی کردنِ پندار، حواست باشد
که از اندیشه بیمار، بدم می آید
شهر، انگاره چیزی که ندارد شده است
آی ازین قوم ریاکار، بدم می آید!
امین شاهرخی