امین شاهرخی

وبلاگ شخصی امین شاهرخی

امین شاهرخی

وبلاگ شخصی امین شاهرخی

چه کنم بی تو شهر را چه کنم؟

چه کنم بی تو شهر را چه کنم؟

چه کنم بی تو این اهالی را؟

چه کنم آسمان گریان و

ابر سنگین این حوالی را؟


من که رویای رقص موی تو را

روی مرداد ساحلم دیدم

چه کنم زخمه های ناکوک

باد پاییز و رقص شالی را؟


شب به کابوس رفتنت دادم

و زبان را به مصلحت بستم

که غنیمت بدانم از تو همین

گپ زدن های خشک و خالی را


پشت شبها خیال پردازی

بس که زل زد به فرشها، دیگر

چشمه طوسی من از حفظ است

رج به رج پرزهای قالی را


جنگل از جنگلم نمی شکفد

گرگت آواره بیابان است

چاره ای کن که بیشتر از این

نچشد طعم خشکسالی را


من که جز التماس با تو نکرد

من که جز دردهایت از تو نخواست

تو که می دانی از چه می گویم

پس نزن حرف بیخیالی را


امین شاهرخی

از لب صد پیک، تِلو خورده ام!

آه ازان شب که چه دلگیر بود
جان من از زحمت خود سیر بود

آه که لعنت به دو دوتای عقل
آتش تشویش و تشرهای عقل

گفتم ای اندیشه! به دل تک نزن
محض خدا بس کن و جفتک نزن

های! وجودم به خروش آمده
خون دلم سخت به جوش آمده

گفتم و انگار نه انگار، اوست
بر سرِ این بود که هنجار، اوست

بشکه ای از آنچه دوا بود، بود
او که بر آن سخت روا بود، بود

آخر ازان غم به می آویختم
تا به سر آید، به سرش ریختم

آب که نه، آفت اندوه را
آن که کَفَش آب کند کوه را

آب، که آتش بزند آب نیست
آب که در جان تو بیتاب نیست!

عقل عذاب و دلم آزاد شد
عقل خراب و دلم آباد شد

پرده شب را به سحر دوختم
خوردم و خروار خرد سوختم

صبح سحر تن به دلم تنگ بود
عالم و آدم همه کمرنگ بود

افتان خیزان به هوای نگار
بیخبر از خویشتن و روزگار

با همه چاهی که نفهمیده ام
بر سر راهی که نفهمیده ام

رَفتم و رُفتم به طرب راه را
تا که زیارت کنم آن ماه را

های! سِلا… آمدما… آرزو!
طعنه به دنیا زده ام آرزو!

دوست نگاهی به من انداخت و
گفت ز دستت چه کنم، آخ تو!

واقعاً انگار تو با خود لجی
باز چه کردی؟ چه کج و معوجی!

باز چرا اینقدر آشفته ای؟
باز چه خوردی و کجا خفته ای؟

جامه خبر از کف جو می دهد
وه ز دهانت که چه بو می دهد

عمر صلاح تو که سر رفت باز!
بند و زوار تو که در رفت باز!

 (جان جهان دوش کجا بوده ای؟)   
باز که هم پیک بلا بوده ای!

گفتم ازان غصه هفتاد من
آه که از دست من افتاد، من!

تکیه به می دادم و برخاستم
با همه کج شدنم راستم

کاستی باده شود راستی
راست! همانگونه که می خواستی!

شب پر خون دل انگور بود
خون که نه، یک خوان پر از نور بود

از لب صد پیک تلو خورده ام
پیک پسین پهن و ولو خورده ام

قاتل یک بشکه شراب آمدم
حال درستم که خراب آمدم

خورده تنم بر تن این کار، پیچ
نقش قدم پیش و پسم مارپیچ

در گذر ای خوب که بد خورده ام!
از در و دیوار، لگد خورده ام

امین شاهرخی

یک شب که قیود جسم، معنا نشود

یک شب که قیود جسم، معنا نشود

آنجا که نگاه سبز، حاشا نشود

آخر به لب تو غنچه خواهم پوشید

آنقدر که در رباعیم جا نشود


امین شاهرخی

اوضاع دلم بی تو خراب است هنوز

اوضاع دلم بی تو خراب است هنوز

هر کاه نفس کوه عذاب است هنوز

هستی تو، وگرنه همه شان می فهمند

بین من و دنیا شکراب است هنوز


امین شاهرخی

من از این ممتدِ دیوار، بدم می آید

من از این ممتدِ دیوار، بدم می آید

از خداباره تکرار، بدم می آید


و از این پونه که روییده در لانه من

به خطرناکی یک مار، بدم می آید


من به گفتار تو و فلسفه ات مشکوکم

و ازین منطق بودار، بدم می آید


ای که می تازی و خوش می گذرانی فعلاً

من ازین ژست طلبکار، بدم می آید


تو به اغوای منِ کوه نظر داری و من

اصلاً از فلسفه غار، بدم می آید


وقتِ قی کردنِ پندار، حواست باشد

که از اندیشه بیمار، بدم می آید


شهر، انگاره چیزی که ندارد شده است

آی ازین قوم ریاکار، بدم می آید!


امین شاهرخی